یه اتفاق بد...
عشق مامانی ! امروز یک شنبه هشتم آذر ماه هستش.روز چهار شنبه گذشته به اسرار خودت بهت اجازه دادم خونه مامان جون بمونی.خیلی گریه زاری کردی که شب بمونی و وقتی مجوز موندن گرفتی بینهایت خوشحال بودی.من رفتم خونه .از اونجایی که خونه بدون شما فوقالعاده سوت و کوره وبا خاله سمیه اینا تصمیم گرفتیم که دور هم باشیم و تا صبح بشینیم.من یه دلهره عجیبی تو دلم بود.نمازم رو خوندم و زنگ زدم خونه مامان جون ولی اونا تلفن جواب نمی دادن.بابایی اومد زنگ زد.بابا جون گوشی رو برداشت و از شما ابراز رضایت کرد.ولی من باز قانع نشدم و خودم دوباره اومدم و زنگ زدم بعد از چند بار زنگ زدن بابا جون گوشی رو برداشت ولی صدای شما نمی آمد.بابا جون گفتن شما با مامان جون تو آشپزخونه ای....
نویسنده :
مامانی و بابایی
13:00