رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

یه اتفاق بد...

1394/9/9 13:00
256 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامانی ! امروز یک شنبه هشتم آذر ماه هستش.روز چهار شنبه گذشته به اسرار خودت بهت اجازه دادم خونه مامان جون بمونی.خیلی گریه زاری کردی که شب بمونی و وقتی مجوز موندن گرفتی بینهایت خوشحال بودی.من رفتم خونه .از اونجایی که خونه بدون شما فوقالعاده سوت و کوره وبا خاله سمیه اینا تصمیم گرفتیم که دور هم باشیم و تا صبح بشینیم.من یه دلهره عجیبی تو دلم بود.نمازم رو خوندم و زنگ زدم خونه مامان جون ولی اونا تلفن جواب نمی دادن.بابایی اومد زنگ زد.بابا جون گوشی رو برداشت و از شما ابراز رضایت کرد.ولی من باز قانع نشدم و خودم دوباره اومدم و زنگ زدم بعد از چند بار زنگ زدن بابا جون گوشی رو برداشت ولی صدای شما نمی آمد.بابا جون گفتن شما با مامان جون تو آشپزخونه ای.

خلاصه ساعت حدود ده بود که فهمیدیم شما دستت رو چسبوندی به بخاری و پشت انگشتای دست چپت رو سوزوندی.بابا جون هم با مامان جون و دایی حمید برده بودنتون بیمارستان و پانسمان و ...

رادین مامان ! منو بگی داشتم سکته میکردم.بلند بلند گریه میکردم .سرگیجه و حالت تهوع اومده بود سراغم ازبس که فکرهای بد به سرم می آمد.باور نمیکردم که بهم رات گفته باشن و شما فقط پشت انگشتت سوخته باشه.وقتی رسیدیم خونه مامان جون فقط نگات میکردم و گریه می کردم.شمام مظلوم نشسته بودی و میگفتی "مامان چرا گریه میکنی."یا "مامان چرا اومدی دنبالم،من میخوام خونه مامان جون بمونم."

رادین خوشکلم،خیلی بد دستت سوخته ولی خداروشکر رو به بهبودیه و از اون حالت بد درآمده.من که وقتی نگاش میکنم سرم گیج میره و اصلا تحمل ندارم.بابا بهنام برات شستشو میده و تمیزش میکنه.

رادین ،نفسم ،ماشالا اینقدر عاقلی و دیگه برای خودت مرد شدی که مامان وقتی خسته میشه بهت تکیه میکنه و شما خستگی رو از تن من درمیاری.

عزیزمی نفس.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)