رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

بدون عنوان

رادین مامان! امروز هجدهم آبانه و شما پنج روز پیش بیست و پنج ماهگیتو تموم کردی.نفس من !هر چی بزرگتر و عاقلتر میشی دلبستگیت بهم داره بیشتر میشه.صبحها که میخوام تحویل مامان جون بدمت محکم و دودستی بغلم میکنی و ازم جدا نمیشی.البته ناگفته نمونه که عصر ها هم به زور از مامان جون و بابا جون جدا میشی. رادین هفته پیش خاله ها شیراز بودن و حسابی بهت خوش گذشت.نی نی خاله ندا رو خیلی دوست داشتی و دایم میخواستی بغلش کنی. رادینم امروز هفت روزه که من و شما تنهاییم آخه بابایی برای ماموریت رفته ایتالیا و تا سه روز دیگه هم نمیاد.از بعد از تولد شما گل پسر این اولین باری هستش که ما دوتا اینقدر طولانی با هم تنهاییم.من که حسابی دلم برای بابایی تنگ شده و...
18 آبان 1393

بدون عنوان

رادین قشنگم!ماه مهر هم تموم شد و یک ماه از سومین پاییز زندگیت رو پشت سر گذاشتی.رادینم این روزها چیزی که به مامان خیلی لذت میده و مامانی رو به وجد میاره شیرین زبونیهات هستش.یه وقتایی یه چیزی میگی که آدم اصلا انتظار شنیدنش رو نداره. دیشب بابایی از عسلویه زنگ زد.آخه بابا ماموریت بود .تا شروع کردیم صحبت کنیم یه نفر اومد پشت خط و قطع کردیم.شما پرسیدی:مامانی تی (کی) بود؟گفتم بابایی بود.به حالت سوالی گفتی:با من حرف نزد؟ واااای که با این جمله منو زیرو رو کردی.میخواستی اعتراضت رو اعلام کنی . رادین دوباره داری تو غذا خوردن مامانی رو اذیت می کنی و روان مامان به هم ریخته.خوشکل من با من همکاری کن.مامانی رو اذیت نکن.بذار تو لحظه هایی که با...
29 مهر 1393

رادین بااحساس مامان

رادینم!امروز شنبه نوزدهم مهر ماه هستش.عزیز مامان با ورودت به دوسالگی به دوسالگی بزرگتر شدنت را کاملا حس میکنم. بابایی چهارشنبه رفته بود تهران.پروازش ساعت دوازده شب بود و ساعت دو میرسید خونه.من و شما هم که تا ساعت ده با خاله زهرا اینا بودیم.بعد از اینکه از اونا جدا شدیم شما کلی گریه کردی و بهانه هلیا رو می گرفتی .منم که واقعا نمی تونستم این همه بی تابی رو ببینم تصمیم گرفتم که ببرمت.خلاصه ساعت ده و نیم شب رفتیم خونشون و وقتی زنگشون رو زدیم اونا هم متعجب و هم سورپرایز شدن.رادین اون شب شما این رادینی که ما میشناسیم نبودی.تا که هلیا اومد پایین شما رو تو بغل گرفت.شما هم اونو تو بغلت گرفته بودی و دایم بوسش میکردی.رادینی که وقتی تو اوج هیجا...
19 مهر 1393

رادینم دوساله شدنت مبارک

رادینم امروز در روز تولد تو پاییز برای ما بهاری دیگر است.عزیزم امروز شادمانه ترین روز زندگی من است.در بهاری ترین روز زندگیم تولدت را جشن میگیرم و تمتم خوبیها را به میهمانی تولدت می خوانم. عزیزم تولدت مباک.                                                       ...
12 مهر 1393

تولد دوسالگی گل پسری.هوررررررررررررررررااااا

رادین مامان! جشن تولد دو سالگی شما گل پسرم را روز پنج شنبه سوم مهر که شب تولد بابایی بود برگزار کردیم.وای که چقدر خوشحال بودی و شیطنت می کردی.از رقصیدن و بازی کم نمی آوردی.به من و بابایی هم خیلی خوش گذشت.مهمونامون هم دوست داشتن و بهشون خوش گذشته بود. خاله ندا به خاطر محمد کوچولو امکان اومدن نداشت.عمو شهریار مهمون براشون رسید و نتونستن بیان.خاله مریم ،مامان آرتین ،چون عموی آرتین تصادف کرده بود نیامدن.عمو رضا،بابایی آرشین، هم مراسم عقد دایی آرشین بود نیامدن. مهبد هم که مریض شده بود و نتونست با مامان باباش بیاد ولی خاله یکتا از اونجایی که شما رو خیلی دوست داره مهبد را پیش مامان جونش گذاشته بودن و با تاخیر زیادی خودشون رو رسوندن .خاله سیما...
5 مهر 1393

رادینم تولد بیست و سه ماهگیت که همزمان با دهمین سالگرد ازدواج مامانی بابایی هستش مبارک باشه پسرم.

  رادین مامان!الان دیگه فقط یک ماه دیگه تا تولد دوسالگی شما گل پسرم مونده.واییییی که مامان برای اون روز لحظه شماری میکنه.قربونت برم که خودت هم حالا دیگه مفهوم تولد را میدونی و از اینکه داره تولدت میشه هر بار بهت میگیم ابراز خوشحالی میکنی. پسر مامان دیگه بزرگ شدی و با دقت مینشینی و کارتون میبینی.از آتشنشان سام بگذریم عاشق "حسنی میره مهد کودک "هستی مخصوصا اونجایی که عمو زنجیر باف میخونند.حالا دیگه تو حرف زدن هم پیشرفت کردی و واژه های طولانی مثل اوتوبوس وآسانسور و ...میگی.عاشق حرف زدناتم مامان جون. رادین خوشکلم احساس میکنم بابایی حواسش به تقویم نیست و یادش نیست که سالگرد ازدواجمون شده.امروز عصر ماشین را از بابایی میگی...
11 شهريور 1393

یه دندون دیگه

رادینم!نفس مامان!دیروز متوجه شدم که یه مروارید سفید دیگه کنار دو تا دندونای وسطی پایین توی صدف دهانت در اومده.مبارکت باشه قشنگم.با شناختی که ازت دارم تا یه هفته دیگه دندون قرینه این یکی میاد بیرون.آخ جون پسرم یه تغییر دیگه کرده.  رادینم دیشب تو آشپز خونه داشتم به کارام میرسیدم که تلفن زنگ زد.بهت گفتم رادین برو گوشیو بردار.میدونی چی جوابم دادی؟بهم گفتی "ای بابا" وای که میخواستم بخورمت تو اون لحظه. دوشب پیش هم فیلم تولد یک سالگیتو برات گذاشته بودم.خیلی خوشت اومد و حسابی ذوق میکردی.مخصوصاٌ که عمو امیر خیلی جاها شمارو کول کرده بود و میرقصید.از من خواستی که بریم زنگ بزنیم به عمو امیر و ازش بخوایم که بیادو شما رو روی دوشش...
28 مرداد 1393

هوررررا .تولد بیست و دو ماهگیت مبارک

نفس مامان! بیست و دو ماه از زندگی قشنگت تو این دنیا گذشت.خیلی به سرعت گذشت ولی پسرم مامان از گذر زمان ناراحت نیست.آخه هر چی میگذره شما کامل تر میشی و شیرینیهات بیشتر میشه.ایشالا همیشه در پناه خدا باشی و فرشته های مهربونش حافظت باشن. عزیزم! امروز نهمین روز از اعتصاب غذایی جنابعالیه.خوب روزهای اول که مریض بودی و تب داشتی ولی الان دیگه شکر خدا خوبی.من نمیدونم چرا نمیخوری.مامان خیلی ناراحته و دایم داره غصه میخوره .حتی شیر هم نمیخوری.از شب تا صبح بیدارم و دایم بالای سرتم که شاید یه شیری بخوری.رادین تو رو خدا خوب شو مامان.اگه اینجوری بخوای پیش بری ضعیف میشی و کوچولو میشی.سه روز پیش که چک کردیم یک کیلو کم کرده بودی. از خدا میخوام ...
13 مرداد 1393