رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

بدون عنوان

رادین مامان امروز بیست و سوم دی ماه هستش و چند روزی میشه که هوا بشدت سرد شده و زمستون داره خودنمایی میکنه .نفسم سرمای هوا اجازه نمیده زیاد بیرون بریم و مجبوریم تو خونه با هم سرگرم باشیم.یه وقتایی شبها میبرمت خونه عموامیر و اونجا حسابی بازی میکنی و آتیش می بارونی .تمام اسباب بازیهای هلیا رو میریزی بیرون و به قول خاله سمیه انگار که بمب ترکیده .اولین کاری که میکنی میری سراغ مرغ عشقها و اینقدر اذیتشون میکنی که مجبورشون میکنی از جلوت برشون دارن.خلاصه... رادین مامان ! چند روز پیش بابایی رفته بود ماموریت و من و شما تنها بودیم.عصر پنج شنبه تصمیم  گرفتم ببرمت هامون و یه کم تو شهر بازیش بازی کنی.وقتی رفتیم اونجا یه بابا نوئل خیلی بزر...
23 دی 1393

بدون عنوان

رادینم !مامانم !قشنگم ! اومدم بگم الهی قربونت برم و زودی برم.آخه سرم شلوغه. سه روز آخر هفته حسابی با هم حال کردیم.شما که با شیرین زبونیهات حسابی منو به وجد آوردی. قربونت برم عزیزم. ...
6 دی 1393

بدون عنوان

دنیای من الان هشت روز تمامه که سرما خوردی و حالت اصلاً خوب نیست .البته از شنبه که بیماریت شروع شد دیگه روز سه شنبه خوب بودی و فقط آب ریزش بینی داشتی ولی از چهارشنبه شب گلودرد بدی اومده سراغت و خیلی سرفه میکنی و هیچی نمیخوری.وقتی هم که میای یه چیزی بخوری چنان سرفه میکنی که بالا میاری.به همین خاطر از خوردن ترسیده شدی و حتی آب هم که دست مامان میبینی حال خودتو بد میکنی.شبها هم که اینقدر سرفه میکنی که خواب نداری و با هر سرفه ای از خواب بیدار میشی و بدجور گریه میکنی. نفسم تو که میدونی مامان سمیه طاقت مریضی شما رو نداره پس تورو به خدا زودی خوب شو. رادینم فدات بشم ،تو دنیای منی. ...
15 آذر 1393

بدون عنوان

نفسم! چهار روز دیگه بیشتر نمونده تا شما گل پسر مامان دو سال و دوماهگیت هم سپری بشه و یک ماه دیگه بزرگتر بشی.عزیزم هر روز که میگذره رفتارت ،صحبتات،توجهت به اطرافت متفاوت تر و عاقلانه تر میشه.فوق العاده با احساسی و ناراحتی و خوشحالی رو تو چهره ما قشنگ میفهمی.یه وقتایی می آیی و می پرسی "مامان ناراحتی؟" وقتی من بهت میگم نه فوری ازم میخوای که بخندم و خودت هم خوشحال قهقهه میزنی. ظهر جمعه رفتیم دنبال هلیا و دوتاییتون رو بردم پارک.خیلی به جفتتون خوش گذشت و حسابی حال کردین.بینهایت خوشحال بودی که از سرسره بزرگ میرفتی بالا و بعد با خنده لیز میخوردی و می آمدی پایین.عصر جمعه هم که تولد مامان جون بود .رفتیم اونجا و حسابی با کیک و شمع و....
9 آذر 1393

تولد مامانی

رادین مامان! امروز اول آذر روز تولد مامانیه.فدات بشم که بازم شما و بابایی منو سورپرایز کردید ولی شما گل پسر هر از گاهی سوتی میدادی.فدای دوتاییتون بشم که دیشب یک شب به یاد ماندنی رو برای من درست کردین . رادین این روزها هوا خیلی سرد شده و نمیتونم مثل یکی دو ماه قبل بیرون ببرمت.به همین خاطر معمولاً تو خونه با هم سرگرمیم.شما هم که ماشالا با شیطنت هات و شیرین زبونیهات دنیایی برای ما درست کردی که شیرینیش وصف ناشدنیه. عزیزمی رادین. ...
1 آذر 1393

بدون عنوان

رادین مامان! امروز هجدهم آبانه و شما پنج روز پیش بیست و پنج ماهگیتو تموم کردی.نفس من !هر چی بزرگتر و عاقلتر میشی دلبستگیت بهم داره بیشتر میشه.صبحها که میخوام تحویل مامان جون بدمت محکم و دودستی بغلم میکنی و ازم جدا نمیشی.البته ناگفته نمونه که عصر ها هم به زور از مامان جون و بابا جون جدا میشی. رادین هفته پیش خاله ها شیراز بودن و حسابی بهت خوش گذشت.نی نی خاله ندا رو خیلی دوست داشتی و دایم میخواستی بغلش کنی. رادینم امروز هفت روزه که من و شما تنهاییم آخه بابایی برای ماموریت رفته ایتالیا و تا سه روز دیگه هم نمیاد.از بعد از تولد شما گل پسر این اولین باری هستش که ما دوتا اینقدر طولانی با هم تنهاییم.من که حسابی دلم برای بابایی تنگ شده و...
18 آبان 1393

بدون عنوان

رادین قشنگم!ماه مهر هم تموم شد و یک ماه از سومین پاییز زندگیت رو پشت سر گذاشتی.رادینم این روزها چیزی که به مامان خیلی لذت میده و مامانی رو به وجد میاره شیرین زبونیهات هستش.یه وقتایی یه چیزی میگی که آدم اصلا انتظار شنیدنش رو نداره. دیشب بابایی از عسلویه زنگ زد.آخه بابا ماموریت بود .تا شروع کردیم صحبت کنیم یه نفر اومد پشت خط و قطع کردیم.شما پرسیدی:مامانی تی (کی) بود؟گفتم بابایی بود.به حالت سوالی گفتی:با من حرف نزد؟ واااای که با این جمله منو زیرو رو کردی.میخواستی اعتراضت رو اعلام کنی . رادین دوباره داری تو غذا خوردن مامانی رو اذیت می کنی و روان مامان به هم ریخته.خوشکل من با من همکاری کن.مامانی رو اذیت نکن.بذار تو لحظه هایی که با...
29 مهر 1393

رادین بااحساس مامان

رادینم!امروز شنبه نوزدهم مهر ماه هستش.عزیز مامان با ورودت به دوسالگی به دوسالگی بزرگتر شدنت را کاملا حس میکنم. بابایی چهارشنبه رفته بود تهران.پروازش ساعت دوازده شب بود و ساعت دو میرسید خونه.من و شما هم که تا ساعت ده با خاله زهرا اینا بودیم.بعد از اینکه از اونا جدا شدیم شما کلی گریه کردی و بهانه هلیا رو می گرفتی .منم که واقعا نمی تونستم این همه بی تابی رو ببینم تصمیم گرفتم که ببرمت.خلاصه ساعت ده و نیم شب رفتیم خونشون و وقتی زنگشون رو زدیم اونا هم متعجب و هم سورپرایز شدن.رادین اون شب شما این رادینی که ما میشناسیم نبودی.تا که هلیا اومد پایین شما رو تو بغل گرفت.شما هم اونو تو بغلت گرفته بودی و دایم بوسش میکردی.رادینی که وقتی تو اوج هیجا...
19 مهر 1393

رادینم دوساله شدنت مبارک

رادینم امروز در روز تولد تو پاییز برای ما بهاری دیگر است.عزیزم امروز شادمانه ترین روز زندگی من است.در بهاری ترین روز زندگیم تولدت را جشن میگیرم و تمتم خوبیها را به میهمانی تولدت می خوانم. عزیزم تولدت مباک.                                                       ...
12 مهر 1393

تولد دوسالگی گل پسری.هوررررررررررررررررااااا

رادین مامان! جشن تولد دو سالگی شما گل پسرم را روز پنج شنبه سوم مهر که شب تولد بابایی بود برگزار کردیم.وای که چقدر خوشحال بودی و شیطنت می کردی.از رقصیدن و بازی کم نمی آوردی.به من و بابایی هم خیلی خوش گذشت.مهمونامون هم دوست داشتن و بهشون خوش گذشته بود. خاله ندا به خاطر محمد کوچولو امکان اومدن نداشت.عمو شهریار مهمون براشون رسید و نتونستن بیان.خاله مریم ،مامان آرتین ،چون عموی آرتین تصادف کرده بود نیامدن.عمو رضا،بابایی آرشین، هم مراسم عقد دایی آرشین بود نیامدن. مهبد هم که مریض شده بود و نتونست با مامان باباش بیاد ولی خاله یکتا از اونجایی که شما رو خیلی دوست داره مهبد را پیش مامان جونش گذاشته بودن و با تاخیر زیادی خودشون رو رسوندن .خاله سیما...
5 مهر 1393