رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

رادینم تولد بیست و سه ماهگیت که همزمان با دهمین سالگرد ازدواج مامانی بابایی هستش مبارک باشه پسرم.

  رادین مامان!الان دیگه فقط یک ماه دیگه تا تولد دوسالگی شما گل پسرم مونده.واییییی که مامان برای اون روز لحظه شماری میکنه.قربونت برم که خودت هم حالا دیگه مفهوم تولد را میدونی و از اینکه داره تولدت میشه هر بار بهت میگیم ابراز خوشحالی میکنی. پسر مامان دیگه بزرگ شدی و با دقت مینشینی و کارتون میبینی.از آتشنشان سام بگذریم عاشق "حسنی میره مهد کودک "هستی مخصوصا اونجایی که عمو زنجیر باف میخونند.حالا دیگه تو حرف زدن هم پیشرفت کردی و واژه های طولانی مثل اوتوبوس وآسانسور و ...میگی.عاشق حرف زدناتم مامان جون. رادین خوشکلم احساس میکنم بابایی حواسش به تقویم نیست و یادش نیست که سالگرد ازدواجمون شده.امروز عصر ماشین را از بابایی میگی...
11 شهريور 1393

یه دندون دیگه

رادینم!نفس مامان!دیروز متوجه شدم که یه مروارید سفید دیگه کنار دو تا دندونای وسطی پایین توی صدف دهانت در اومده.مبارکت باشه قشنگم.با شناختی که ازت دارم تا یه هفته دیگه دندون قرینه این یکی میاد بیرون.آخ جون پسرم یه تغییر دیگه کرده.  رادینم دیشب تو آشپز خونه داشتم به کارام میرسیدم که تلفن زنگ زد.بهت گفتم رادین برو گوشیو بردار.میدونی چی جوابم دادی؟بهم گفتی "ای بابا" وای که میخواستم بخورمت تو اون لحظه. دوشب پیش هم فیلم تولد یک سالگیتو برات گذاشته بودم.خیلی خوشت اومد و حسابی ذوق میکردی.مخصوصاٌ که عمو امیر خیلی جاها شمارو کول کرده بود و میرقصید.از من خواستی که بریم زنگ بزنیم به عمو امیر و ازش بخوایم که بیادو شما رو روی دوشش...
28 مرداد 1393

هوررررا .تولد بیست و دو ماهگیت مبارک

نفس مامان! بیست و دو ماه از زندگی قشنگت تو این دنیا گذشت.خیلی به سرعت گذشت ولی پسرم مامان از گذر زمان ناراحت نیست.آخه هر چی میگذره شما کامل تر میشی و شیرینیهات بیشتر میشه.ایشالا همیشه در پناه خدا باشی و فرشته های مهربونش حافظت باشن. عزیزم! امروز نهمین روز از اعتصاب غذایی جنابعالیه.خوب روزهای اول که مریض بودی و تب داشتی ولی الان دیگه شکر خدا خوبی.من نمیدونم چرا نمیخوری.مامان خیلی ناراحته و دایم داره غصه میخوره .حتی شیر هم نمیخوری.از شب تا صبح بیدارم و دایم بالای سرتم که شاید یه شیری بخوری.رادین تو رو خدا خوب شو مامان.اگه اینجوری بخوای پیش بری ضعیف میشی و کوچولو میشی.سه روز پیش که چک کردیم یک کیلو کم کرده بودی. از خدا میخوام ...
13 مرداد 1393

یه خبر خوب

رادین مامان! قشنگم!اومدم که ازت تشکر کنم.خوشکل من الان تقریبا دو هفته ای میشه که شما دیگه اصلا در طول روز پمپرزی نمیشی و دیگه خودت هر زمان که نیاز به دستشویی داشته باشی میگی.مامان از این بابت واقعا خوشحاله .البته این از زحمتهای مامان جونه که به شما آموزش دادن و صبرو حوصله داشتن.شما هم پسر خوبی بودی و همکاری کردی عزیزم.دیگه برای خودت مرد شدی .مامان بهت میباله.ایشالا به زودی دیگه شبها هم نیازی نخواهی داشت. ...
1 مرداد 1393

بیست و یک ماهگی گل پسرم

رادینم سیزدهم تیر شما بیست و یک ماهه شدی.مبارکت باشه عزیزم .مامان رو ببخش که با تاخیر برات نوشتم.آخه ماهی که گذشت خیلی سرم شلوغ بود و فرصت نمیکردم به وب لاگت سر بزنم . رادین مامان این ماه حسابی شما رو متحول کرده و تغییراتت خیلی زیاد بوده.بزرگ ترینشون اینه که حسابی زبونت باز شده و تقریبا همه چیز رو تکرار میکنی.وای که خیلی خوردنی هستی با اون صدای قشنگت.دلم میخواد ازت دایم فیلم بگیرم ولی متاسفانه اجازه نمیدی و همکاری نمیکنی. نفسم !دو هفته گذشته خیلی روزهای بدی بود.شما یازده روز دقیق مریض یودی.آره بازم با یه بیماری دیگه دست وپنجه نرم کردی.چهار شبانه روز تب چهل درجه که با هیچ دارویی پایین نمی آمد بعدشم آب ریزش بینی و سرفه های...
30 تير 1393

الو سلام خوبی....

رادین مامان ! روز جمعه (شش تیر) با بابایی سه تاییمون رفتیم بیرون و کلی بهمون خوش گذشت.یه خورده هم خرید کردیم.من و بابایی داشتیم خریدارو تو ماشین جا می دادیم و شما تو صندلی خودت تو ماشین نشسته بودی.یک دفعه دیدم توپ کوچولویی رو که همون موقع خریده بودی گذاشته بودی روی گوشت و میگفتی:" الو سلام خوبی " یعنی خوشکل من دلم میخواست بخورمت .حسابی ذوق مرگم کردی.کلا این روزها با حرفایی که میزنی خیلی حس خوبی بهمون میدی.خاله ها که هرروز دوتاییشون زنگ میزنن و کلی باهات حرف میزنن. رادینم عصر پنج شنبه هم رفتیم برات دوچرخه خریدیم.هنوز یه خورده برات بزرگه و بلد نیستی رکاب بزنی ولی خیلی دوستش داری.خداکنه علاقه ات کم نشه و همینجوری بمونی. عشق...
8 تير 1393

بدقولی مامان

رادین خوشکل مامان!اول باید ازت معذرت خواهی کنم که عکسهای جدیدتو نیاوردم.عزیز مامان دیگه اصلا اجازه نمیدی که ازت عکس بگیرم.تعداد عکسات خیلی کم شده.رادین مامان میمیره برای وقتایی که میای و مامانو محکم بغل میکنی و میبوسی.راد من شما همه وجودمی.تا حالا از گذر زمان خوشحال بودم و لی الان دیگه دلم نمیخواد زمان زود بگذره.دلم میخواد با بچگی شما بچگی کنم.وقتایی که پیشت نیستم با دیدن هر بچه ای یادت می افتم و شیرین کاریهاتو یادم میاد . خوشکل من روز جمعه با هم رفتیم فرودگاه بابایی رو برسونیم.بابایی رسید تهران و ما هنوز تو فرودگاه بودیم .اینقدر شما شیطنت و بازی میکردی یا بهتر بگم اینقدر خودنمایی میکردی که دیگه همه کادر فرودگاه شناخته بودنمون.هرکی ازت...
2 تير 1393