بدون عنوان
رادین مامان امروز بیست و سوم دی ماه هستش و چند روزی میشه که هوا بشدت سرد شده و زمستون داره خودنمایی میکنه.نفسم سرمای هوا اجازه نمیده زیاد بیرون بریم و مجبوریم تو خونه با هم سرگرم باشیم.یه وقتایی شبها میبرمت خونه عموامیر و اونجا حسابی بازی میکنی و آتیش می بارونی .تمام اسباب بازیهای هلیا رو میریزی بیرون و به قول خاله سمیه انگار که بمب ترکیده.اولین کاری که میکنی میری سراغ مرغ عشقها و اینقدر اذیتشون میکنی که مجبورشون میکنی از جلوت برشون دارن.خلاصه...
رادین مامان ! چند روز پیش بابایی رفته بود ماموریت و من و شما تنها بودیم.عصر پنج شنبه تصمیم گرفتم ببرمت هامون و یه کم تو شهر بازیش بازی کنی.وقتی رفتیم اونجا یه بابا نوئل خیلی بزرگ با یه درخت کریسمس گذاشته بودن.کلی ذوق کردی و منم یه عالمه ازت عکس گرفتم.کلی هم از پله برقی بالا پایین کردی و خلاصه به دوتاییمون حسابی خوش گذشت.
راستی رادین یه چیزی رو داشت یادم میرفت بگم.حالا دیگه دوچرخه سواریو یاد گرفتی و تقریباً یاد گرفتی که چجوری فرمون بچرخونی.بیشترین چیزی که خوشحالت میکنه اینه که حرکت کنی و بری بخوری به مبلها و از بابایی میخوای که بیاد جریمت کنه.
رادینم !یکتای مامان ! بی همتای مامان! عمرو نفسم !عشقم ! عاشقتم.