بدون عنوان
رادین مامان! امروز هجدهم آبانه و شما پنج روز پیش بیست و پنج ماهگیتو تموم کردی.نفس من !هر چی بزرگتر و عاقلتر میشی دلبستگیت بهم داره بیشتر میشه.صبحها که میخوام تحویل مامان جون بدمت محکم و دودستی بغلم میکنی و ازم جدا نمیشی.البته ناگفته نمونه که عصر ها هم به زور از مامان جون و بابا جون جدا میشی. رادین هفته پیش خاله ها شیراز بودن و حسابی بهت خوش گذشت.نی نی خاله ندا رو خیلی دوست داشتی و دایم میخواستی بغلش کنی.
رادینم امروز هفت روزه که من و شما تنهاییم آخه بابایی برای ماموریت رفته ایتالیا و تا سه روز دیگه هم نمیاد.از بعد از تولد شما گل پسر این اولین باری هستش که ما دوتا اینقدر طولانی با هم تنهاییم.من که حسابی دلم برای بابایی تنگ شده و موندم چطوری قبلا بابایی دو هفته ،دوهفته میرفت ماموریت!!! زمانی که شما و بابایی را یک هفته به خاطر ماموریت چین و یک هفته بخاطر ماموریت هند تنها گذاشتم اینقدر سختم نبود.آخه الان تو خونه ایم و جای خالی بابایی رو تو خونه احساس میکنم .هر روز عصر که از شرکت میام خونه سراغ بابای رو میگیری.
رادین! مامان بدجوری سرما خورده .دیشب عمو امیر و خاله سمیه وقتی فهمیدن من سرما خوردم شام خریده بودن و با یه قابلمه سوپی که خاله سمیه درست کرده بود اومدن خونمون.خیلی باهاشون خوش گذشت و مامان یه کم از دلتنگی در آمد.
رادین مامان! قربون شیرین زبونیهات برم من عزیزم.وقتی بهم میگی خسته نباشی انگار همه دنیا رو بهم میدی.دلم میخواد بخورمت.وقتی کار بدی میکنی و بعد میای سرت رو تو سرم میکنی و میگی مامان ناراحتی انرژی زیادی تمام وجودم رو میگیره و تو اون لحظه واقعا نمی دونم چکار کنم.وقتایی که با کلمه لطفاً درخواستهاتو میگی دیگه مامانو دیوونه میکنی.
رادین عشقمی.