رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

بدون عنوان

رادینم !امروز اول شهریور ماه هستش .تابستون داره تموم میشه و دوباره یه پاییز دیگه و یه تولد دیگه.ناناز مامان !امروز از صبح حالم گرفته ،آخه با اومدن شهریور بوی تموم شدن تابستون مامان رو اذیت میکنه.دوباره پاییز و زمستون میاد و همه توی خونه ها محبوس میشن و پارکها از سرو صدای دلنشین بچه ها خالی میشه ،روزهای کوتاه و شبهای طولانی خودبخود روی مردم تاثیر میذاره.تنها دلخوشی من توی فصل پاییز تولد شما گل پسره.همین که میبینم شما بزرگ شدی و فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنی باعث خوشحالیم میشه.مخصوصاً که امسال قراره با شروع ماه مهر بری مهد کودک. رادینم ماشالا اگه بخوام برات از شیطنت هات بگم که ساعتها باید بشینم وو بنویسم فقط هینقدر بگم که کلاً بج...
1 شهريور 1394

بدون عنوان

نفسم ! امروز یه سیزدهم دیگه از یه ماه دیگست.خوشکل مامان شما یک ماه بزرگتر شدی و دو ماه دیگه بیشتر تا تولد سه سالگیت نمونده.قشنگم چند تا جمله ای که اخیراً ازت شنیدم و منو حسابی به وجد آورده: ایشالا دیگه باید سیبیل در بیارم. ایشالا باید یه دونه ال 90 بخریم. من توپم رو اندازیدم. میخوام برم تو لگنو ملا کنم. . . . رادین قشنگم امیدوارم این دو ماه دیگه دیر بگذره چون اصلاً دوست ندارم تابستون تموم بشه و پاییز دلگیر شروع بشه. عشقم عاشقتم. ...
13 مرداد 1394

بدون عنوان

رادینم! قشنگ مامان ! امروز سومین روز از مرداد ماه هستش و شما گل پسری داری به سه سالگی نزدیک میشی.قشنگم دوباره دارم عاقل شدن و تغییر رفتار را توی شما احساس می کنم .کاش میشد خونه بودم و سر کار نمی رفتم و از این روزهای قشنگ با شما بودن استفاده میکردم.وقتایی که آخر هفته ها میریم پارک یا حالا جاهایی که شما خوشت میاد و لذت میبری دلم کلی میسوزه که نمی تونم بیشتر باهات باشم و خوشحالت کنم و خوشحالیات رو ببینم. پریشب با دوتا از همکلاسیهای دوران دانشگاه مامان عمو فرشید و عمو حسین که اومده بودن شیراز مسافرت بودیم.تا ساعت سه نیمه شب با اونا بودیم و حسابی تجدید خاطرات کردیم و کلی بهمون خوش گذشت.شمام که ماشالا پا به پای ما بیدار بودی و آتیش می بار...
3 مرداد 1394

رادینم سی سومین ماه از زندگی قشنگت مبارک.

عشق مامان   سیزدهم تیر ماهه امروز و پسر من یک ماه دیگه بزرگتر شده.سه ماه دیگه تا تولد سه سالگیت باقیمونده.من که برای سه ساله شدنت روز شماری می کنم. رادینم چند روزی هستش که بابایی دوباره رفته ماموریت و من و شما تنهاییم.عزیزم این دو روز آخر هفته رو حسابی با همدیگه حال کردیم و نگذاشتم که بهت بد بگذره.چهارشنبه شب که با خاله سمیه اینا بودیم.صبح پنج شنبه دوتایی با هم رفتیم بیرون .عصرش با خاله زهرا و آرمین بودیم و بعد هم همگی خونه مامان جون.اینقدر خونه مامان جون با آرمین بازی کردید که حسابی خسته شده بودی.ولی آخرش طبق معمول موقع جدایی حسابی اشک ریزان داشتیم .دیروز عصر هم بردمت دوچرخه سواری. رادین ! نفسم ! قربون احساس...
13 تير 1394