هفته آخر
گلوله نور مامان (به قول خاله ندا) ! امروز جمعه هفتم مهر ماهه و فقط یه جمعه دیگه تا اومدن شما گل پسرم باقی مونده. عزیز مامان ! سه روز پیش تولد بابایی بود و ما کلی حسرت خوردیم که اگه شما فقط دو هفته زودتر به مامانی و بابایی هدیه شده بودی، روز تولدت با بابایی یکی می شد؛ ولی با این حال بابایی، عمه جان و عمو سپهر خیلی خوشحالند که ماه تولد شما پسر نازم با اونا یکی شده. گل من ! مامانی وقتی فکر می کنه که فقط یک هفته دیگه پسر نازش توی دلشه و دست و پای کوچکش رو فقط یه هفته دیگه توی دلش حرکت می ده و به کارها و حرفهای مامان واکنش نشون می ده، خیلی دلش می گیره. پسر قشنگم ! مامانی دلش می گیره چون الان هرجا که می ره شما تو دلشی و باهاشی و هیچ جا بدون شما نیست. مامانی ازت ممنونه که تو تمام این مدت همه جا حواست به مامان بوده و مثل یه مرد باهاش بودی. حالا برات از بابایی بگم، بابایی الان یک هفته است که خودش تنهایی می ره شرکت و ما دوتا باهاش نیستیم. هر روز صبح که بابایی می خواد از خونه بره بیرون، مامانی رو به شما گل پسر می سپاره و می ره و عصر که بر می گرده، به خاطر اینکه مامان رو اذیت نکردی و از مامان مواظبت کردی، حسابی می بوستت. امروز هم بابایی سخت مشغوله و با خوشحالی زیادی داره مقدمات اومدن شما پسر نازمون رو فراهم می کنه و به کارهای عقب موندش می رسه.
عزیزم ! مامانی و بابایی آماده شروع قشنگترین سکانس زندگی مشترکشون که حالا دیگه سه نفره شده و شما هم توش شریک شدی، هستند. خدایا به امید یاری تو.