بدون عنوان
اریبهشت 95 هم شروع شد.
رادینم! امروز هفتم اردیبهشت ماهه و فروردین مثل برق و باد گذشت.جمعه گذشته رفتیم فیروزآباد.خیلی بهت خوش گذشت.بازم آب و درخت و سنگ و... خلاصه تا بخوای بازی کردی و وقتی برمیگشتیم از خستگی تو راه خوابت برد .شبش هم تولد هلیا دعوت بودیم.طبق معمول گیر داده بودی که کادوها مال شماست و میخواستیشون.وقتی برگشتیم خونه کنارت خوابیده بودم که خوابت کنم ولی شما قشنگ معلوم بود که تو فکر تولدی و تصاویر اونجا داشت از جلو چشمات رد میشد.چون هر چی صبر میکردم خوابت نمی برد.تازه یه دفعه گفتی :"مامان،چرا وقتی گفتن اینم کادوی رادین جعفری کادوی منو بهم ندادن؟" با گفتن این جمله شما کلی خندیدم.آخه توقع داشتی که کادویی رو که برده بودیم بدن به خودت.عزیزم الهی قربونت برم با اون افکار بچه گانه ای که داری ،الهی دورت بگردم با بچگیهایی که میکنی.
الان دو هفته هستش که هوا بهتر شده و من تقریباً یه شب درمیان شما رو میبرم پارک.شما هم که حسابی دوست داری و از ترامپولین خیلی لذت میبری.با خنده هایی که موقع پریدن میکنی کلی بهم انرژی میدی.من که اون پایین ایستادم و حسابی قربون صدقت میشم.
مسوول اونجا هم که دیگه ما رو شناخته و هر وقت سرش خلوت باشه کاری به کارت نداره و اجازه میده هر چی دلت میخواد بازی کنی.هر شب موقع برگشتن با التماس ما و حتی بعضی شبها با گریه شما باید برگردیم خونه.آخه خیلی بازی کردن توی پارک رو دوست داری و اصلاً دل نمیکنی.
رادینم ،شما معنای زندگی من و بابایی هستی.عاشقتم عزیزم.