بدون عنوان

رادینم !عشق و نفسم ! امروز بیست و چهار خرداد ماهه و شما سه سال و هشت ماه از زندگی قشنگت رو سپری کردی .

رادین این روزها کارمون شده اینطوری که هر روز عصر من و شما بریم پارک و حالا یا بابایی بهمون ملحق میشه یا نمیشه.بابایی خیلی شیطونه ،اگه ببینه من خسته ام و ممکنه نق بزنم وقتی از شرکت میاد فوری میاد پیشمون ولی اگه زنگ بزنه و احساس کنه مامان گلی سرحاله عمراً سراغمون نمیاد.شما هم که عاشق قلعه بادی و ترامپولین هستی،عمو قلعه بادی عاشقته و بهت اجازه میده تا هر وقت که خودت دوست داری تو قلعه بادی بمونی و بازی کنی.شما هم دوستش داری و دایم میری سراغش و باهاش بازی میکنی،البته اونم از اینکه سربه سرت بذاره خیلی خوشحاله.

رادینم ! یادته برات مینوشتم از گذر زمان خوشحالم؟ یادته برات مینوشتم خوشحالم که بزرگ میشی؟ یادته مینوشتم از اینکه زودی بزرگ بشی خوشحالم؟ الان دیگه اون حس رو ندارم.رادین عاشق این سنت هستم و اصلا دیگه دلم نمیخواد زمان زود بگذره.رادینی مامان !مامان گلی وقتی به شیرینی هایی که الان داری فکر میکنه و وقتی فکر میکنم که چقدر باهات حال میکنم به گذر زمان که فکر میکنه گریش میگیره و دلش میگیره.

رادین خدا مامان جون و بابا جون رو هم خیر بده که وقتی پیششون هستی خیال ما راحته و با جون و دل ازت نگهداری میکنن.الهی که خدا عاقبت به خیرشون بکنه و هر چی که از خدا میخوان بهشون بده.

نفسمی رادین.