رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

ادامه

1391/6/29 13:50
84 بازدید
اشتراک گذاری

نفس مامان و بابا ! می خوام برات از یه ذره قبل تر بگم. از روزهای قشنگی که شما با وجود سختیهای زیاد، برای من و بابایی درست کردی، . با وجود شما پسر قشنگم روزهای من و بابایی هر روز قشنگ و قشنگ تر شد. روزهای اول مامان گلی بدنش خیلی درد گرفته بود. پسر نازنینم ! مامانی از وقتی که شما اومدی توی دلش تا چهار ماه هرچی که می خورد تا شما بزرگ بشی همه غذاها دوباره می اومدن بیرون؛ آخه شما از همون اول توی دل مامان شیطونی می کردی عزیزم. یه روز که مامان با شما وقتی فقط نه هفته شده بودی، برای مأموریت رفته بود تهران، اینقدر توی دل مامانی شیطونی کردی که مامانی خیلی حالش بد شد؛ همکار مامان که عموی خیلی مهربونیه می رفت چیزای خوشمزه برات می خرید و می داد به مامان بخوره ولی شما فکر کنم دوستشون نداشتی. تازه وقتی شما 13 هفته ای بودی، توی ماهشهرعروسی خاله ندا بود ولی شما اینقدر توی دل مامان شیطونی می کردی که آقای دکتر به ما دوتا اجازه نداد بریم عروسی خاله ندا. بابایی هم پیش ما دوتا موند تا مواظبمون باشه. خاله ندا خیلی ناراحت بود که شما نمی تونی بری عروسیش، ولی قربونت برم باید نمی رفتیم دیگه.

خلاصه گلم یه مدت که گذشت شما از شیطنت افتادی و به مامان گلی علاقمند شدی و دیگه اذیتش نمی کردی تازه به مامانی آرامش هم می دادی. مثلا" وقتی مامان گلی هفته 19 بود شما توی دلش شروع به حرکت کردی؛ وقتی شما خودنمایی می کردی، شکم مامانی اینطرف و اونطرف می رفت. بابایی هم خیلی این لحظه ها رو دوست داشت البته هنوزم دوست داره مثلا شبها که هر سه تاییمون می ریم که بخوابیم وقتی مامانی و بابایی به شما شب به خیر میگن، شما از فرصت استفاده می کنی و شروع به بازی کردن می کنی بابایی هم دستش رو می ذاره روی دل مامانی و تا می تونه قربونت میره و از روی دل مامانی می بوستت. عزیز دلم اگه می خوای بدونی که بابایی چقدر دوست داره، باید بگم که از وقتی که شما اومدی توی دل مامانی، بابایی به آقای رئیس گفته که هیچ وقت از پسر گلش و مامان گلی جداش نکنه و ماموریت نفرستنش.

گل پسرم ! شما روزهایی رو که مامانی با خاله زهرا، مامان جون و بیشتر وقتها هم با بابایی می رفتن برات چیزای خوشگل بخرن رو خیلی دوست داشتی.  مامانی یه وقتهایی دستش رو روی دلش می گذاشت و از خودتم نظر می خواست. خلاصه نفسم این رو برات بگن که از وقتی اومدی دیگه همه چیز مامانی و بابایی شدی اصلا تو یه کلمه مامانی و بابایی رو از همه چی غافل کردی؛ مامان و بابا جر صحبت کردن درباره شما هیچ کار دیگه ای ندارن. اینطوری شد که شما شدی دنیای مامانی و بابایی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)