رادین مامانی و بابایی تولد یک سالگیت مبارک عزیزم.

رادین مامان امروز شما یک ساله شدی و بهترین حس دنیا رو به من دادی.الان که دارم برات می نویسم سرم به شدت درد میکنه و حسابی خسته ام .آخه عزیز مامان دیشب یه تولد باحال برات گرفتیم و صبح زود هم اومدیم سر کار.نفس مامانی از اونجایی که دوست داشتم همه اونایی که دوستت دارن تو تولدت باشن و بهشون خوش بگذره یه باغ اجاره کردیم و حسابی بزن بکوب راه انداختیم.

 بابا جون و مامان جون ها و خاله ها و عمو ها و عمه کوچیکت ، گروه شش برادرون، خاله مریم و عمو حسین و عمو شهریار و خاله آذر مهمونهامون بودن.همه شلوغ و باحال بودن و مجلس رو حسابی گرم کرده بودن.رادینم قرار بود خاله یکتا اینها هم بیان ولی مشکل پیدا کردن و نشد بیان.خاله یکتا می گفت مهبد یه عالمه گریه کرده که نتونستن بیان تولدت.جاشون خیلی خالی بود.

حالا برات از خودت بگم .صبح ساعت شش از خواب بیدار شدی.بابایی و دایی رضا نزدیکهای ظهر رفتن باغ تا به کارها برسند.من و شما هم که تو خونه .طبق معمول شیطنت می کردی و مامانی رو از پا در آورده بودی.عزیزم ظهر به زور یک ساعت خوابیدی و مامان گلی یه کم به کاراش رسید.خلاصه رادین جونم چون به مهمونها گفته بودیم ساعت شش باغ باشن من و بابایی سریع وسایلمون رو جمع کردیم و مامانی در عرض 10 دقیقه آماده شد و هنوز ساعت پنج نشده بود باغ بودیم تا کارای باقیمانده را انجام بدیم.

عزیز دلم شما بهترین بچه ای بودی که من تاحالا تو تولدش دیده بودم.معمولا بچه ها تو تولدشون نق میزنند ولی شما جیگر مامان از اول خندیدی و رقصیدی و بازی کردی.موقعی که کیک را آوردیم شما خواب بودی و پشت کیک خوابیده بودی که البته بیدار شدی.

خلاصه عزیزم جشن خوبی برگذار شد و مامانی و بابایی حسابی خوشحال بودن.

خدایا شکرت که یک سال دوست داشتنی رو به ما عطا کردی،یک پسر ناز و کاکل زری بهمون دادی،خدایا ازت میخوام همیشه صحیح و سالم یرامون حفظش کنی و بهمون سلامتی بدی تا بزرگش کنیم.خدایا به مامان و بابام هم سلامتی روز افزون بده که تو این یک سال من و بهنام رو شرمنده خودشون کردن و با جون و دل از رادین من نگه داری میکنن.مامان جون و بابا جون ما سه تا خیلی دوستتون داریم.